اورست، هیمالیا، نپال، قسمت 1
- سایر موارد
از ویرایشگر
هر بار که دیما برای عکاسی از کوهها به یک سفر عکس میرود، کل تیم ما بیصبرانه منتظر اخبار خط مقدم هستند. درست است، از خط مقدم، زیرا دیما به طور سنتی انواع ماجراجویی را در کوهها پیدا میکند. ممکن است یک دوربین به طور ناگهانی خراب شود یا تغییرات آب و هوایی غیرمنتظره باشد. یا آتشفشانی که اخیراً به ستونی از خاکستر به ارتفاع 20 کیلومتر شلیک میکند، ناگهان به خواب میرود… دیدگاه شخصی دیما دربارهٔ چنین رویدادهایی نسبتاً فلسفی است: او معتقد است که کل زندگی فرد تحت کنترل کارما است .قانون علت و معلول به منظور درک عمیقتر از این پدیده مرموز، او به یک تور یوگا به هند و نپال پیوست. بدیهی است که وقتی دیما ناگهان تماس گرفت و به ما گفت که قرار است تا چند ساعت دیگر به قله اورست شلیک کند، همه ما – در حد توان فردی – ارتعاشات مثبتی را به سمت او فرستادیم به این امید که کارما را تغییر دهد. افسوس که مهارتهای ما محدودیتهایی داشت. در پایان روز دوباره با ما تماس گرفت: دیما با خوشحالی به ما اطلاع داد که پرواز فوقالعادهای داشته است و کوههای بسیار زیبایی در اطراف وجود دارد. او حتی قله اورست را دید و سعی کرد به آن شلیک کند، اما … به دلیل باد شدید متقابل که هلیکوپتر آنها را چند کیلومتر قبل از اورست متوقف کرد، مجبور شد برگردد. بعد از آن یکی یکی دو دوربین از سه دوربینش خراب شد. همکارمان ایوان روسلیاکوف ما را از افسردگی بیرون کشید و گفت: “این تور به یک پانورامای کروی از کوه اورست نیاز دارد؟ مشکلی نیست! حدود شش ماه پیش من به یک سفر کوهنوردی به نپال رفتم. همان مسیری را که هلیکوپتر دیما انجام داد را طی کردیم. ما حتی توانستیم کمی از دیما بالاتر برویم، بنابراین من از کوه اورست عکاسی کردم. ایده ترکیب عکسهای هوایی از هلیکوپتر و عکاسی زمینی بسیار خوب بهنظر میرسید. بیایید قبل از دیدن تور مجازی جدیدمان، لحظهای وقت بگذاریم و به داستان هیجان انگیز دمیتری مویزینکو از پروازش به قله اورست گوش دهیم.
سفر به قله اورست
این پنجمین سفر من از هند به کاتماندو، پایتخت نپال بود. خسته از قدم زدن در خیابان ها، تصمیم گرفتم برای یک فنجان چای با عسل در یکی از رستورانها با منظره افسانهای از استوپای Boudhanath توقف کنم.
استوپای Boudhanath در کاتماندو
اینجا بودم، کنار پنجره نشسته بودم، که ناگهان با چند هلیکوپتر که آسمان غروب را بریده بودند، آرامشم قطع شد… ذهنم فوراً متمرکز شد: اگر هلیکوپتر بود، کار زیادی وجود داشت! همان روز عصر به یک آژانس مسافرتی مراجعه کردم، آنجا به من گفتند: “بله، هلیکوپتر در دسترس بود. اما، نه، پرواز بر فراز کاتماندو ممنوع بود. با این حال، بله، مسیرهای جایگزین زیادی وجود داشت.” فهرست اسامی مسیرهای جایگزین ارسال شد. سرم میچرخید و ذهنم به یک کلمه آشنا چسبید – کوه اورست!
توجه: مرز چین و نپال درست از میان قله بلندترین کوه جهان (8848 متر) میگذرد. یا مرز تبت و نپال. این تعریف کاملاً به دیدگاه سیاسی خواننده بستگی دارد. کوه اورست بخشی از هیمالیا است، رشته کوه نسبتاً باریکی که صفحات زمین ساختی هند و آسیا (فلات تبت) را از هم جدا میکند. ده قله از چهارده قله 8K در هیمالیا و بقیه آنها در نزدیکی قراقورام قرار دارند. دامنه.
باید بگویم که بیش از یکبار قله اورست را دیده ام. اولین بار را به یاد میآورم که از یک توالت تبتی به بیرون نگاه میکردم، که بر روی زمین مرتفع، بدون در و با دیوارهای بلند ساخته شده بود – به طوری که “ساکن” میتوانست از منظره باشکوهی از کوه اورست لذت ببرد. دیگران در طول فرآیند… بار دوم آن را از هواپیمای کاتماندو به لهاسا دیدم. بار سوم دوباره از سمت تبت بود، اما بسیار نزدیکتر، از کمپ اصلی در ارتفاع 5300 متری. با یادآوری این دیوار برفی که بر فراز فلات “نه چندان پست” تبت بلند شده بود، سعی کردم تصور کنم که کوه از سمت نپال چگونه بهنظر میرسد …
توجه: مشخص است که 90٪ از صعودهای قله اورست در تبت و تنها 10٪ در نپال آغاز میشود. نسبت کوهنوردانی که به کمپ اصلی میرسند تقریباً یکسان است. کمپ پایه میزبان همه اکسپدیشن هاست. اینجاست که کوهنوردان پیش از رسیدن به قله، شرایط را طی میکنند، تجهیزات خود را آماده میکنند و تجهیزات خود را آزمایش میکنند…
من درخواستهایی را به سه شرکت هلیکوپتر فرستادم و تنها یکی از آنها روز بعد پاسخ داد: میتوانیم به اورست پرواز کنیم!
هلیکوپتر میتوانست تا 20000 فوت (حدود 6300 متر) برسد، باد قابل قبول بود – 50 کیلومتر در ساعت، درجه حرارت در بالاترین ارتفاع -35 درجه سانتیگراد بود. خب بالاخره زمستان بود. ژانویه 2012 …
از آنجایی که من همیشه از در باز شلیک میکردم، زمان خرید فرا رسیده بود. پس از یک ساعت چانه زنی در مغازه محلی، کل مجموعه وسایل: کاپشن دولایه پشمی شمال فیس، پارکا رو به پایین شمال، دستکش K2، چکمههای فناوری پیشرفته و کلاه بافتنی نپالی – فقط به قیمت 94 دلار خریداری شد.
هوا در بیرون -35 درجه سانتیگراد است و درب باید باز بماند
صبح روز بعد در دفتر شرکت هلیکوپتر چیز بسیار جالبی یاد گرفتم: یک ایستگاه هواشناسی در منطقه بیس کمپ وجود داشت، اما یک ماه است که سکوت کرده است. آنها انتظار داشتند که در تابستان رفع شود. به روز رسانی آب و هوا را میتوان از طریق تلفن از نزدیکترین روستا دریافت کرد. یا از گوگل تا اینجا روز صاف بود، حتی یک ابر هم نبود. با این حال دیروز تمامی پروازها به دلیل وزش باد شدید لغو شد.
نقشهای روی میز پخش شده بود. نپالی گفت: “خب، – کجا میخواهی بروی؟” “اوه، نه! این اولینبار است که اینجا هستم، پس لطفا مرا به جایی ببرید که میتوانم بهترین منظره را در کوه اورست داشته باشم، درکنار کوه پرواز کنم.” آنها گفتند، “خب، ممکن است پیچیده باشد، زیرا چند قله 7K درست در مقابل آن وجود دارد، اما نگران نباشید، بهترین منظره اورست را، قوی تر.” سپس خلبان صحبت کرد: “من تنها با این دیوانه پرواز نمی کنم. او میخواهد در را باز کند! اگر باد شدیدتر بوزد و هلیکوپتر سقوط کند چه؟ یا اگر تمام اکسیژن را از دست بدهیم و من بیهوش شوم چه؟ و او میافتد؟ همین است، من به یک دستیار نیاز دارم. و چندین ماسک اکسیژن!”
مخازن اکسیژن
Finally, we were in the airport. A perfect morning haze covered Kathmandu village as we took off, flying over the suburbs, brick plants, smokestacks, fields, and hills… Since the greater part of Nepal lies on the foothills of the Himalaya, local people spent last couple of thousand years converting most of the hills into agricultural terraces to maintain food supply. These terraces stretch over 200 kilometers from Kathmandu to Everest.
پس از 40 دقیقه پرواز در لوکلا، روستای شرپا توقف کردیم. این آخرین روستای دارای فرودگاه قبل از کمپ اصلی بود. یک سر باند آن درست به کوه میرفت و سر دیگر از بالای صخرهای عبور میکرد. خدا را شکر یک هلیکوپتر داشتیم. سوختی را که در راه برگشت مصرف میکردیم، انداختیم، سیگاری خوردیم و بلند شدیم! هلیکوپتر ما بین کوهها درحال پرواز بود نه بالای آنها… خلبان به اورست اشاره کرد! از سفرهای قبلی خود به تبت، من به نحوه تشخیص قله اورست از دیگران متکی بودم – همیشه یک ابر کوچک درکنار قله آن وجود دارد. در واقع، این باید یکی از ترفندهای خاص طبیعت باشد تا به انسانهای کوچک نشان دهد که چه کسی رئیس است. اورست خوب بود، اما فقط قله آن بین قلههای دیگر به سختی قابل مشاهده بود. با این حال در پایین میتوانیم صومعه را ببینیم، آخرین صومعه قبل از کمپ اصلی،س اینجا بود، اولین نکته! داشتم عکس میگرفتم، تا اینکه عکس دومی انجام بدم… چک کردن… هوم، فوکوس خاموش بود… مشکلی نیست، در راه برگشت دوباره عکس میگیرم.
ما به پرواز ادامه دادیم، ارتفاع بیش از 4 کیلومتر بود، فلاتهای برفی و دریاچههای یخ زده جلوی من ظاهر شدند… ناگهان پایین آمدیم. چرا؟ خلبان پاسخ داد: “ما باید دو نفر را رها کنیم، ما قرار است واقعاً در ارتفاع پرواز کنیم، باید قدرت کافی داشته باشیم … از او پرسیدم: “چطور میخواهی بدون خلبان دوم پرواز کنی؟” خلبان جوابی نداد، دوستم و کمک خلبانش را پیاده کرد، ماسک اکسیژن را به من داد و نحوه گذاشتن آن را نشان داد.
ما بلند شدیم و در عرض 10 دقیقه درحال دور زدن یک کوه بزرگ بودیم. خلبان به یخچالی که با شکافهای آبی درخشان پوشیده شده بود اشاره کرد و گفت: «کمپ اصلی». بهش اشاره کردم “بریم اونجا!” به پیچ رودخانه یخی که از بلندترین کوه جاری بود نزدیک شدیم. تقریباً وجود دارد! اندکی دیگر و ما قله اورست را با شکوه و عظمتش میدیدیم… و ناگهان… احساس میشد که کسی درحال شکستن است… ایستادیم و به آرامی شروع به حرکت به سمت عقب کردیم. با تعجب به خلبان نگاه کردم، انگشتم را نشان دادم، انگار میخواهم بگویم “به جلو!” اما به دلایلی ترسیده بهنظر میرسید، تکان دادن او “نه” داشت. “باد! او گفت: “من نمی توانم به آنجا بروم، باد خیلی شدید است.” حتی یک ابر در آسمان وجود نداشت؛ دریاچه یخی در انعکاس نور خورشید میدرخشید … هیچ چیزی از باد صحبت نکرد، فقط خلبان به سرعت هلیکوپتر را چرخاند و شروع به افزایش سرعت کرد و به سمت مخالف رفت. “سلام!” من نه در میکروفون، بلکه مستقیماً در پشت او فریاد زدم. او گفت: «هنوز باید شلیک کنیم»… «به هیچ وجه، من آنجا نمی روم. پشت چند قله 7K دیگر پنهان شده بود، اما با این حال، قله آن قابل مشاهده بود… ما در ارتفاع 6000 متری بودیم، اکسیژن نفس میکشیدیم، 1.5 ساعت طول کشید تا به اینجا رسیدیم، هزینه زیادی داشت و فقط چون “راننده” وحشت کرده بود، قرار بود دست خالی برگردم؟ به هیچ وجه! تا 10 شمردم و شروع به تعریف و تمجید از خلبانم کردم: او یک حرفهای بود. یک آس با تسلط کامل بر پرنده آهنینش، من حتی متوجه باد نشدم و “مطمئنم تو میدانی چگونه حتی در طوفان پرواز کنی”… علاوه بر این، اگر برگردیم و کمی بالاتر پرواز کنیم.، لازم نیست آنقدر دور برویم، میتوانیم اینجا بمانیم، کمی نزدیک تر. چیزی در ذهن خلبان به صدا درآمد، “خب، سعی میکنم بالا و نزدیکتر شوم، اما فقط یک بار و نه خیلی بالا…”
نمای کوه اورست
… خب، باید بگویم که هلیکوپتر واقعاً در آن ارتفاع میلرزید ؛) فقط فکر همکاران ناامید (اگر عکسهای مناسبی از کوه اورست نیاورم) باعث شد بارها و بارها خلبان را هل دهم، برای برگشتن به جایی که میتوانستیم فقط نمایی از بلندترین کوه جهان را ببینیم… او شکایت کرد که باد دیوانه است، سعی کرد فرار کند و نمی خواست بالاتر پرواز کند و درکنار یخچال پنهان شده بود. سرانجام متوجه شدم که به مرز شجاعت او رسیده ایم و دیگر فرصتی برای بیرون آوردن اورست از او وجود ندارد. پس گفتم: «بیا برگردیم» و بلافاصله آهی طولانی از آسودگی شنیدم.
دو دوربین به زودی از بین خواهند رفت
ما به سرعت دوستانمان را که در ارتفاع 4200 متری درحال یخ زدن بودند، برداشتیم. اینجا دوباره صومعه بود… در راه برگشت به یاد نقشه ام افتادم که آن را شلیک کنم. از خلبان خواستم سرعتش را کم کند. او یکبار دیگر غر زد، این بار دربارهٔ سوخت. شروع به عکاسی کردم و متوجه شدم که دوربین من بسیار عجیب عمل میکند – هیچ نشانهای از زندگی وجود ندارد. اول از همه باتری را عوض کردم – نتیجه مشابه. خلبان به غر زدن در هدفون من ادامه داد و من تقریباً به او ضربه زدم تا ساکت شوم، اما بعد یادم آمد که در یک تور یوگا بودم و عصبانیت چیز خوبی نبود. دوربین دومم را بیرون آوردم، لنز را همانجا روی پایم، کنار در باز، عوض کردم، سیمها را وصل کردم و تنظیمات را انجام دادم. لحظهای که شروع به عکسبرداری کردم، دوباره این حس خنده دار به من دست داد، اینکه چیزی اشتباه میشود. و در واقع چنین بود. تمام تنظیمات صفر شد، صفحه نمایش ” 0 ساعت 0 دقیقه 01.01.2001. زمان را برای شروع تنظیم کنید”… این مشکوک بود… دوربین دوستم را گرفتم که از آن برای فیلمبرداری از پرواز ما استفاده میکرد، یکبار دیگر همه تنظیمات را تغییر دادم (خلبان از عصبانیت میجوشید) … این بار، دوربین عالی کار کرد و ما برای سوخت رسانی به فرودگاه لولکا رفتیم. یک استراحت کوتاه… در راه بازگشت با آخرین دوربین کارم از تراسها عکس گرفتم…
تراس به ارتفاع حدود کیلومتر
بعد از پرواز همه دوربین هایم را بازرسی کردم: دوربین اول کاملاً مرده بود. تنظیمات دربارهٔ دوم باید از ابتدا بازنشانی میشد. و – اوه، رمز و راز – سومین دوربین زنده مال من نبود! من آن را از مربی یوگام قرض گرفتم که گروه ما را در هند و نپال راهنمایی میکرد. واضح بود: من باید خیلی بیشتر روی کارما کار میکردم.
عکس و متن توسط دیمیتری مویزینکو و ایوان روسلیاکوف